مهلت یافتن. زمان یافتن. فرصت بدست آوردن: فریبرز چون یافت یک مه درنگ به هر سو بیازید چون شیر چنگ. فردوسی. ، دوام یافتن. ثبات یافتن. باقی ماندن: کنون آنکه آمد به پیشت بجنگ به گیتی نیابد فراوان درنگ. فردوسی
مهلت یافتن. زمان یافتن. فرصت بدست آوردن: فریبرز چون یافت یک مه درنگ به هر سو بیازید چون شیر چنگ. فردوسی. ، دوام یافتن. ثبات یافتن. باقی ماندن: کنون آنکه آمد به پیشت بجنگ به گیتی نیابد فراوان درنگ. فردوسی
رنگ پذیرفتن. رنگ برداشتن. (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن شود: ز روی من چو سر کوی او نشان گیرد ز شرم یاسمنش رنگ ارغوان گیرد. سیدحسن شرفی (از آنندراج). ، رنگ دادن و رنگ گرفتن یا رنگ ستاندن، متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رنگ برنگ شدن و شرمنده شدن. (فرهنگ نظام). رنگ برنگ شدن. رنگ آوردن. (آنندراج). رجوع به رنگ برنگ شدن و رنگ آوردن و رنگ دادن شود، رنگ بردن. رنگ چیزی را زایل ساختن و آن را بیرنگ کردن: دمی که ره به من آن تیزچنگ می گیرد ز سینه ام دل و از چهره رنگ می گیرد. ملا مفید بلخی (از بهار عجم). ، رونق گرفتن. رواج گرفتن: و عالم از او (از امیر طاهر) رنگ گرفت. (تاریخ سیستان)
رنگ پذیرفتن. رنگ برداشتن. (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن شود: ز روی من چو سر کوی او نشان گیرد ز شرم یاسمنش رنگ ارغوان گیرد. سیدحسن شرفی (از آنندراج). ، رنگ دادن و رنگ گرفتن یا رنگ ستاندن، متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رنگ برنگ شدن و شرمنده شدن. (فرهنگ نظام). رنگ برنگ شدن. رنگ آوردن. (آنندراج). رجوع به رنگ برنگ شدن و رنگ آوردن و رنگ دادن شود، رنگ بردن. رنگ چیزی را زایل ساختن و آن را بیرنگ کردن: دمی که ره به من آن تیزچنگ می گیرد ز سینه ام دل و از چهره رنگ می گیرد. ملا مفید بلخی (از بهار عجم). ، رونق گرفتن. رواج گرفتن: و عالم از او (از امیر طاهر) رنگ گرفت. (تاریخ سیستان)
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود: رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش از اشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب (از آنندراج). باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش. ناصرعلی (از بهار عجم)
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود: رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش از اشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب (از آنندراج). باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش. ناصرعلی (از بهار عجم)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جُستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن: و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از آنندراج). چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو رنگ. فرخی
حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن: و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از آنندراج). چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو رنگ. فرخی